loading...

انــــــار

انــــــار میوه ی مادرم زهــــراست...

بازدید : 3279
شنبه 15 فروردين 1399 زمان : 2:38

دیروز هنگام مرتب کردن کتابخانه، چشمم افتاد به عکسی و لبخندی... و رفتم به سه ماه و بیست روز پیش... جمعه‌ی بعد از تولد زینب بود. هنوز تعدادی از بادکنک‌های رنگی وسط خانه پخش بود. هنوز خامه‌ی صورتی مالیده به لباس عروس‌های دخترها را نشسته بودم، هنوز یک برش از کیک توی یخچال بود. صبحِ جمعه‌ی رخوت انگیزی بود. خوابِ دل چسبی بود. صدای زنگ خانه بلند شد. قلبم ریخت. چه کسی این موقع صبح کارمان دارد؟ چه اتفاقی افتاده؟ بابا بود. آمد و گفت بعدِ نماز صبح در مسجد خبرهایی شنیده. گفت تلویزیون را روشن کنیم ببینم چه خبر شده. تلویزیون خانه شان به خاطر تعمیرات وصل نبود. تلویزیون روشن شد. اولین چیزی که دیدم نوار مشکی بود. بند دلم پاره شد. و بعد زیرنویس قرمز رنگ خبرِ فوری... سردار شهید شده بود... دلم یک جوری شد. قلبم فشرده شد،چطور بگویم، یک حالت عجیب. انگار نفسم بالا نمی‌آمد، انگار چیزی در سینه ام می‌سوخت. هرگز، هرگز، هرگز در عمرم این حالت را تجربه نکرده بودم. حتی وقتی که فردای عروسی مان خبر فوت بابابزرگ را شنیدم، حتی آن روز که بچه‌ی اول مان رفت پیش خدا...

قلب ها را بود آیا که عیاری گیرند
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 7
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 15
  • بازدید کننده امروز : 11
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 32
  • بازدید ماه : 230
  • بازدید سال : 16048
  • بازدید کلی : 18210
  • کدهای اختصاصی